صوفی مانند. شبیه به صوفی. متصوف: از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم به یک کرشمۀ صوفی وشم قلندر کن. حافظ. درین صوفی وشان دردی ندیدم که صافی باد عیش دردنوشان. حافظ
صوفی مانند. شبیه به صوفی. متصوف: از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم به یک کرشمۀ صوفی وشم قلندر کن. حافظ. درین صوفی وشان دردی ندیدم که صافی باد عیش دردنوشان. حافظ
صوفی مانند، بکردار صوفی، مانند صوفی: چو دختر انده من دید سخت صوفی وار سه روز عده عالم بداشت پس بگذشت، خاقانی، و صوفی وار پای افزار میگشاد ...، (سندبادنامه ص 178)، عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام پیمانه ولی منعش نمیکردم که صوفی وار می آورد، حافظ
صوفی مانند، بکردار صوفی، مانند صوفی: چو دختر انده من دید سخت صوفی وار سه روز عده عالم بداشت پس بگذشت، خاقانی، و صوفی وار پای افزار میگشاد ...، (سندبادنامه ص 178)، عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام پیمانه ولی منعش نمیکردم که صوفی وار می آورد، حافظ
بمانند صدف. بکردار صدف. صدفگون: معطی آن چو دریا دارندۀ غریبان رادان آن صدف وش از دل یتیم پرور. شرف الدین شفروه. رجوع به صدف سان و صدف گون و صدف وار شود
بمانند صدف. بکردار صدف. صدفگون: معطی آن چو دریا دارندۀ غریبان رادان آن صدف وش از دل یتیم پرور. شرف الدین شفروه. رجوع به صدف سان و صدف گون و صدف وار شود